اينجا به تنها چيزی که شباهت ندارد وطن است، یلدا

-
ديگر تاريکی ات مرا نمی ترساند

امروز، نامه ی تاثرآوری داشتم از دوستی که، پس از سی سال، به شوق «جنبش سبز» در دوران مرخصی اش به ايران رفته است. اين دوست، از فضای خفه و تاريکی نوشته که بر وطن مان حاکم است و شايد کسانی که در ايران زندگی می کنند به آن عادت کرده باشند، از «تفاوت های شگرفی» نوشته که «در مقايسه با قبل از انقلاب، حتی در ظواهر زندگی مردم وجود دارد». او از پدر و مادر انقلاب کرده و هنوز جمهوری خواهش نقل قول کرده که: «اگر زمان شاه آزادی های سياسی نداشتيم خيلی چيزها داشتيم و مهم تر از همه وطن مان را داشتيم و می توانستيم بگوييم که وطن ما ايران است؛ با همه ی نشانی های خاص ايران. و اگر برای سفری از کشورمان دور می شديم دلمان برای ايران تنگ می شد». او نوشته است: «پدر راست می گويد؛ حالا اين جا به تنها چيزی که شباهت ندارد وطن است. اين جا نه وطن است و نه ايران. آن ايرانی که هر خارجی هم می توانست از روی ادبيات ما و از روی کتاب های تاريخ جهان بشناسدش ديگر وجود ندارد».
اين دوست، سپس، در ارتباط با يلدا، نوشته است: «دلم برای ايران کودکی و نوجوانی ام تنگ شده است؛ به خصوص در اين روزها که نزديک يلدا هستيم. در آخرين يلدايي که در ايران گذراندم پانزده سال داشتم. اگرچه اوج روزهای انقلابی بود اما، همه جا، بيرون و داخل خانه ها، مثل سال های قبل رنگ و بوی يلدا يا شب چله را داشت... ولی اکنون به هر کوچه و خيابان که می روی شعارها و فرامين و دستورهایی تهديدآميز مخلوط با زبان عربی را بر در و ديوارها می بينی، همراه با پوسترهايي که ترا به ياد برخی از محله های شيعه نشين کشورهاي در حال جنگ عراق و لبنان می اندازند. همه جا، کوچه و خيابان و اداره، فقط پر است از نشان هايي از شهادت و مرگ… و از آن چه از ايرانی بودن باقی مانده است فقط در خانه های مردم وجود دارد. مادرم با اندوه می گويد "نمی دانم چرا امسال حتی بدتر از همه ی سال های گذشته شده. فکر می کنم باز هم بايد پنهانی شب چله را بگيريم." و از نبود حتی خوراکی های يلدا، مثل شيرينی و آجيل مخصوص اين شب خبر می دهد. حرف های مادرم مرا ياد مطالبی می اندازد که درباره ی سال های پس از حمله ی اعراب خوانده ام؛ روزگاری که مردم دزدکی اعياد و مراسم ملی شان را می گرفتند.
... ، ...

و امروز ـ پس از يک زمستان هراس انگيز و انسان کش سی ساله که در آن رنج و زندان و شکنجه و تجاوز و انواع تحميل ها و تبعيض های مذهبی و نژادی نفس مردمان را گرفته است ـ با باور بی ترديد به اين اصل که «هميشه اين روشنايي است که بر تاريکی و ظلمت پيروز می شود»، چون سروی سبز و شکوهمند سرپا بايستد، و چون بهاری خرم و با طراوت در برابر سرما و سياهی گسترده ای که سراسر سرزمين مان گرفته قد علم کرده و بگويند: «خورشيد اکنون در دست های من است و ديگر تاريکی ات مرا نمی ترساند».

خجسته باد يلدا، نماد باور به پايان ناگزير تاريکی
[Damavand.jpg]
بخشی از نوشتار شکوه میرزادگی ( متن کامل را اینجا بخوانید)- یلدا؛ اينجا به تنها چيزی که شباهت ندارد وطن است

-

هیچ نظری موجود نیست: